۱۳۸۴/۱۰/۱۷

مشت در جيب

فصل زمستان ..عصرچهارشنبه...هواسرد...پياده روي....زمين خيس از آبي كه از خانه همسايه بيرون آمده...كتابي غرق در آب.... ماشين رد شد.. زير چر خهاي ماشين فشرده شد.....دستي از راه رسيد......آن مغروق در آب را بيرون كشيد.........سرد بود...خيس بود...مي بايست گرم مي شد...خشك مي شد... در كنار شوفاژ آرميد...دستي گل ولاي او را زدوده بود.....صبح شد ...خشك شده بود ...
حال مي شد به درون آن سركي كشيد....
چاپ اول :1351 ...چاپ چهارم :2537 ...محمد زهري....دفتر شعر...مشت در جيب....
شعري از اين دفتر :

من چه بودم
يا
من چه خواهم بود
نان امروز نخواهد شد
همه شهر طلبكار گل امروزند
تو
ولي
متوسل به گلاب ديروزي
"محمد زهري"ه

4 Comments:

At دوشنبه دی ۱۹, ۰۷:۳۳:۰۰ قبل‌ازظهر ۱۳۸۴, Anonymous ناشناس said...

سلام دوستاي عزيز/خيلي خوش آمدين....هميشه از اين كارها بكنيد...موفق باشيد وپيروز

 
At دوشنبه دی ۱۹, ۰۶:۴۹:۰۰ بعدازظهر ۱۳۸۴, Anonymous ناشناس said...

سلام...ممنون از حضورت و حرفهات.....می دانم! به راستی ما همه در گذریم اما چه کنم که درد فراق درد سنگینیست....شعر زیبایی بود...موفق باشی دوست من

 
At سه‌شنبه دی ۲۰, ۰۶:۲۷:۰۰ قبل‌ازظهر ۱۳۸۴, Anonymous ناشناس said...

salam/are gol emrouz kheili behtar az golab dirouze ...vali chare chieh...baziha toye gozashteshoun zendegi mikonan....bye bye...

 
At جمعه دی ۲۳, ۰۱:۳۸:۰۰ قبل‌ازظهر ۱۳۸۴, Anonymous ناشناس said...

سلام سعيد عزيزم... حالت خوبه؟... چه متن قشنگی بود... شعرش هم بسيار زيبا و پر معنا بود... ميدونی هميشه متنات يه جوری به دل ميشينه... اصلا وبلاگت خيلی ارام بخشه... من يکی که از طرفتارای وبلاگتم... راستی منم بالاخره اپ کردم... منتطرتم که بیای... شادو سلامت باشی دوست من.

 

ارسال یک نظر

<< Home