۱۳۸۴/۰۴/۲۵

يه خاطره

دوستان عزيز سلام
خيلي وقتا دلم ميخواد به خاطراتم برگردم وآنهارو زير ورو كنم وچرخي توشون بزنم .يكي ميگفت آدم نبايد با گذشته اش زندگي كنه بهش گفتم مگه ميشه گذشته انسان، آينده اونو ميسازه پس چطورامكان داره كه انسان بدون گذشته اش زندگي كنه .من هراز چندگاهي يكبار ميشينم اونارو مرور ميكنم .وقتي واقه بينانه نگاه ميكنم ميبينم بيشتر قسمتاش نشان از آدمي بازيگوش وبسيار شيطون داره كه ....دلم ميخواد يكي از اون خاطراتمو براتون بنويسم:ه
زمان جنگ بودو همه چيز كم بود،حتي كمبود گچ براي نوشتن روي تخته سياه!يادمه گچها ديگه قالبي نبودند وتكه تكه ودر ابعاد بي شكل وگرد و....مي آوردن ميريختن پهلوي تخته...يادمه دوساعت دوم صبح كلاس شيمي داشتيم و ماهم كه آخر درس ومشق بوديم.زنگ تفريحو كه زدن مثل هميشه قرعه انداختيم كه دونفر انتخاب شن براي رفتن به سوپر اونطرف خيابون اونم از ديوار مدرسه.معمولا"طول ماه يكي دوبار به نام من مي افتاد .اونروزهم به نام من افتاد وفرزاد دوستم.خلاصه رفتيم خريد كرديم وموقعي كه داشتيم از مغازه بيرون مي امديم دريك لحظه چشاي من وفرزاد به تخم مرغهاي دم در خروجي افتاد ويه نگاه به هم كرديمو يه دونه خريديم واونو توي جيبمون استتار كرديم واز راه ديوار به مدرسه برگشتيم وخوراكيها رو بين چهارتا از دوستاي ديگه مون تقسيم كرديم.بالاخره زنگ كلاسو زدن ورفتيم سركلاس .با فرزاد قرار گذاشتيم كه چيكار كنيم ورفتيم كاري رو كه ميبايست انجام بديم انجام داديم ومثل پسراي خوب سركلاس نشستيم.معلم اومد و درسو شروع كرد ورفت طرف تخته سياه گچو برداشت وشروع كرد به نوشتن گچ اولي تمام شد يه تيكه ديگه برداشت ودوباره شروع كرد .گچ سومي رو كه برداشت ناگهان ساكت شد ونگاهي به تك تك ما انداخت وسپس با ناراحتي تمام گچو زد زمين وگچه مثل تخم مرغ روي زمين پهن شد.من وفرزاد ازترس صدامون در نمي اومد وهمه بچه ها از تعجب به هم نگاه ميكردن .معلم ما اينقدر ناراحت بود كه كاردش ميزدي خونش در نمي اومد.با ناراحتي گفت:احمقاي بيشعور حيف من كه براي شما وقتمو خراب ميكنم...حيف اون پدر ومادراتون كه كار ميكنن وشمارو به مدرسه ميفرستن و......بعد ازكلاس زد ورفت بيرون ...قهر كرد...مدير اومد ...تفتيش شروع شد...بازپرسي از شاگرداي درسخون شروع شد....همه دست به دست هم داده بودن كه به نتيجه برسن ولي ....نتونستن وما لو نرفتيم..معلممون ميگفت ديگه سركلاستون نميام...مدير ميگفت تانگين كي بوده كلاستون منحله....ازخوش شانسي ما هيچكس نديده بود ...بالاخره اين موضوع شد يكي از موارد تفريح بچه ها...راستشو بخواين يكي ازدلايلي كه من معلم نشدم همين بود...اصلا" خاصيت اين نيمكتها همينه آدم تا روي اونا ميشينه دلش ميخواد اذيت كنه....اميدوارم خسته نشده باشيد وبه اميد ديدار.ه