۱۳۸۷/۰۲/۲۲

مسئوليت

بسمه تعالي
توي استاني كه من توش بزرگ شدم وقتي كسي مريض مي شد حداقل خانوادش مثل پروانه دور و برش مي چرخيدن ...اگه كاري براش پيش مي اومد بالاخره يكي بود كمك كنه يا حداقل راهنمائي كنه ..نمي دونم چي شده همه غريبي مي زنن ... تو صف نونوائي كه سهله !!! هيچ جاي ديگه هم حق همديگه رو رعايت نمي كنن وبه هم احترام نمي زارن....داريم به كجا مي ريم؟؟ يادمه اون قديما وقتي مي اومدم تهرون از نوع برخورد مردم كيف مي كردم توي صف تاكسي ، اتوبوس و... همه نوبت رو رعايت مي كردن !!! الان اگه يك ساعت سر چهار راه وايستي طرف نميگه خرت به چند !! مي دوني همه دنبال يه لقمه نون خودشون هستن ...بي خيال همسايه..بي خيال همه چيز وهمه كس و... طرف اومده بود واسه سرشماري ...كجا؟ ...پونك ....شونصد بار زنگ همسايه كناري ما روزد ...رفت وبرگشت ...دوباره وسه باره ...مادر مرده خبر نداشت اين همسايه ما اگه كاتيوشا هم به در خونش شليك كني درب رو باز نميكنه !!! همچين كه خسته شد درب خونه ما رو زد واز من خواهش كرد و ما هم طبق وظيفه برگه هارو از لاي درب خونش كرديم تو...لابد الان پشت درب كپك زدن ...خدا مي دونه... يا همين ديروز رفته بودم نونوائي خير سرم دوتا نون بگيرم ...همين نونوائي خيابون رامسر ...نون سنگكيه!! يارو انگار منت باباش رو داره كه نون مي پزه ...ملت به رديف (ببخشيد ملت ديگه رديف مديف سرشون نميشه) وايستاده بودن و عذر مي خوام مثه بز نيگاه مي كردن و طرف هم يه قيافه حق به جانب گرفته بود و نون ها رو يه گوشه واسه كبابي و آقا اسدا.. .و... تلنبار مي كرد ..ما هم كه طبيعتمون گيج مي زنه يكي دو بار غر زديم و خلاف جريان آب تني خيس كرديم ..جالبه چند تائي از اين آقايون بسيار محترم انگار به شان ومقامشون توهين شده بود و كسي به حيرونيشون خنديده بود مثه يه الاغ كه به ميخ طويلش زول ميزنه منو ور و ور نيگاه مي كردن ..گفتم بابا ناسلامتي شما مجسمه نيستين لااقل يه غري ..صدائي ..چيزي ...يكي دراومد كه حوصله داري دعوا راه مي ندازي ؟؟!!! باور كن خيلي دردم اومد....حس مسئوليتش منو كشته بود... بحث بالا گرفته بود ...غر زدن ما جواب داد و خيلي زود نون رو گرفتم وزدم بيرون ....اولش دلم خنك شد بعد يه خورده فكر كردم گفتم چه فرقي مي كنه همه جا همينجوري شده ...چيكا ميشه كرد ... تو همين فكرا غرق بودم كه ماشين جلوئي زد رو ترمز تا بيام جلوي ماشين رو بگيرم يه جورائي از ماشين جلوئي بوس رو گرفتيم ...طرف پياده شد... سينه رو داد جلو ...مهره هاي گردنشو قريييچ آزاد كرد و يه نيگا به سپرش بعد يه نيگا به ما كرد وبا غر ولند رفت ... به خير گذشت ...رفتم رسيدم خونه و درب گاراژو باز كردم و رفتم تو هنوز از ماشين پياده نشده بودم كه ديدم توپ وبعضي وسائل زندگيم كه توي انباري بود وسط گاراژه !!!!! دقت كردم ديدم درب انباري رو شكستن !!! دزد نامرد كي اومده بود ؟؟؟؟ توي روز روشن ؟؟!!! آخه صبحي كه درب رو چك كردم سالم بود !!! زنگ زدم خانومم اومد پائين و وسائل جدا شده توسط دزد محترم رو به انباري برگردونديم و قفل درب رو با كمك آچار چرخ ماشين صاف كرديم وبستيم و رفتيم خونه ...هنوز با خودم فكر مي كنم اين همه اتفاق چه جوري ممكنه توي يك روز بيفته؟؟؟!!! ولي حس مسئوليت رو بچسب ...باقي رو بي خيال شو ...بخداي محمد اگه بي خيال بشيم ديگه موضوع رو نميشه جمع كرد...موفق باشيد وپيروز