۱۳۸۴/۱۱/۰۳

شب..سكوت..كوير

شب
سكوت
كوير
صداي استاد بر بند بند قلبم اثر ميگذارد
شب شده ومن در اقدامي متحورانه سكوت را به خودم هديه كرده ام...يكي از اثرهاي زيبا وماندگار را گذاشته ام وسرا پا گوشم...كويرتداعي ميشود... احساس سرما بر من غلبه مي كند همانگونه كه سرماي كوير رخنه مي كند...سقف آسمان كوتاه شده گويي ستاره ها در آغوشم نشسته اند...پناهگاهي نمي بينم.... سطح كوير صاف ويكدست ...بته اي ...گياهي..درختي ...واي خداي من ...احساس ناامني ميكنم...سكوت دامنش را گسترانيده مرا فرا ميخواند...تاريكي در اعماق وجودم مستولي شده ....بي حركت شده ام..افكارم مداوم با سرعت وپشت سرهم مي آيند ومي روند...به آنها گوش ميدهم...هركدام از دري سخن ميگويند...من گوش ميدهم وبا هيچكدام مشاجره نمي كنم...بالاخره ...خسته ميشوند ...ميروند...لحظه زيبائي است...هيچ فكري نيست...من در آغوش ستاره ام آرام گرفته ام...سكوت در كنارم نشسته وشب هاله اي با شكوه در اطرافم پيچيده است....من غرق در خويشم...آرامش عجيبي حاكم شده....صورتم خيس شده...آسمان ابري نبود...آه...احساسم ...آري اوست كه همراهيم مي كند...و

۱۳۸۴/۱۰/۱۷

مشت در جيب

فصل زمستان ..عصرچهارشنبه...هواسرد...پياده روي....زمين خيس از آبي كه از خانه همسايه بيرون آمده...كتابي غرق در آب.... ماشين رد شد.. زير چر خهاي ماشين فشرده شد.....دستي از راه رسيد......آن مغروق در آب را بيرون كشيد.........سرد بود...خيس بود...مي بايست گرم مي شد...خشك مي شد... در كنار شوفاژ آرميد...دستي گل ولاي او را زدوده بود.....صبح شد ...خشك شده بود ...
حال مي شد به درون آن سركي كشيد....
چاپ اول :1351 ...چاپ چهارم :2537 ...محمد زهري....دفتر شعر...مشت در جيب....
شعري از اين دفتر :

من چه بودم
يا
من چه خواهم بود
نان امروز نخواهد شد
همه شهر طلبكار گل امروزند
تو
ولي
متوسل به گلاب ديروزي
"محمد زهري"ه